بدون هم
از یه جایی به بعد ، شدیدن تغییر می کنی ، به من باشه زندگی رو بر اساس سن اینجوری تقسیم بندی می کنم ، 5 تا 15 ، 15 تا 25 ، 25 تا 35 ، 35 تا 50، 50 تا 60، 60 تا مرگ.
الانم من شدیدن تغییر کردم ، ذهنم ، فکرم ، زندگیم ، نگاهم ، اطرافم ، آرزوهام. گاهی شایدم کثیر ، به این سابقه ی حیاتم که یه نگاهی می ندازم هیچ حس خاصی بهم دست نمیده ، اصلن هیچ مسأله ی شگرف یا اتفاق جالب انگیزناکی توش نیست که بخوام بگم آهان اینجا اوجش بود چه تو زندگی چه تو بندگی ، همش مثل این رودهای فصلی که خودشونم نمی دونن با خودشون چند چندن خشک و روون بوده!
نکته ی حال بهم زن تر قضیه اینه که تو شروع هر دوره ، یه ترکیب زشت به نام " تازه فهمیدم " هی تکرار میشه و از اونجایی که این تغییرات اصولن هیچ تأثیر خاصی تو روند تعالی و تغییر شیوه های زندگی نداره " از اونجایی که شاکله ی یه فرد تو سن 1 تا 5 سالگی شکل می گیره " بهترین جمله ای که میشه گفت و محبوب ترین ایده ای که میشه داد اینه که بگم : ای کاش از همون دوره ی اول تا دم مرگ نفهم می موندم ، کاملن یکنواخت و یکسان! بدون هیچ درگیری و دلگیری اضافی.
- ۹۳/۰۷/۱۸
خدای ناکرده ناشکری که توی لایه های زیرینش نیست؟