حس جا موندن
نمی دونم چرا ولی استرس دارم ! توی یه همچین حال هایی معمولن به قطار نمی رسیدم ! الان که این رو نوشتم یاد یه شبی که جا موندم افتادم ! می دونید بعضی اوقات پای رفتن نیست دیگه ! گاهی اوقات از این ور بود گاهی اوقات از اونور ! اینی که الان یادم افتادم از اونور بود ! اون شب دلم نبود برگردم ! اصن حس برگشتن نبود !
از پرسه زدن ها و این هام می شد فهمید! ایام هم ایام فاطمیه بود خب من باید برمی گشتم چون قول داده بودم منتهی اون شب حس خداحافظی نبود دوست داشتم بیشتر تو حرم باشم !
با این حال رفتم ! ولی نرسیدم رفته بود! منم از خدا خواسته یه بلیط گرفتم واسه صبح ، و اصن از اینکه پول اون بیلط پرید و یه لیط دیگه گرفتم هم ناراحت یا حالت گله نداشتم بلکه برعکس واقعن خوشحال بود با همین خوشحالی برگشتم سمت حرم! رفتم صحن آزادی همیشه این صحن رو خیلی دوست داشتم ! و البته یه سری جاهای دیگه هم هست منتهی صحن آزادی هواش بهترِ انگار!
نشسته بودمُ به گنبد نگاه می کردم اون پایین سمت بهشت ثامن، خیلی نشستم ، از این نشستن هم اصن خسته نمی شدم ، یه جورایی حس خستگی معنا نداره ، خوب یادم نیست یا همین شب که جاموندم شهادت آرزوی ماست "شما نمی دونید چی هست " رو سروده بودم یا یه شب دیگه ای بود که جامونده بودم!
حدود یک شایدم دیرترش بود چن تا شهید گمنام رو آوردن تو حرم ، منُ داری داشتم بال در می آوردم ، یه حس خیلی خوبی بهم دست داد! خیلی خوشحال بودم از اینکه جامونده بودم ، خیلی بیشتر از خوشحالی های طبیعی! این یه شب فراموش نشدنی بود ولی فراموش شده بود الان یادم افتاد ! به نظرم حس جاموندن هم حس خاص و جالبی هستش خیلی. الان من حس جا موندن دارم شدید.
- ۹۳/۱۰/۱۲
شانسم ندارم
فقط چن ثانیه دیر اومده بودم حل بودا
فقط چن ثانیه
شابد باورتون نشه
تا ده بشمارید به اندازه همین ده شماره زود رسبدم و نشد که حس جاماندن محقق بشه