نا پای دار

کوتاهُ صمیمی

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۳ ق.ظ

پیداست از سر و روی شهر هر چه می بارد، غیر از توست ؛ انگار ناملایمات بدجور ملایم شده اند روی صفحه ی زندگی مایل های تو !

گاهی شهر آنقدر به تو نزدیک می شود که آدمی شک می کند این همان است  آن! کاش هیچ وقت آن نمی شدم برای تو! که مجبور شوم برای اشاره به تو دست هایم را دراز کنم!

  • علی رسولان

من الان

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ

من کبریتم

از نوع نیم سوخته

که افتاده تو سینک ظرفشویی ، قسمت آشغالگیر

من الان شما چطوریه ؟

  • علی رسولان

دانه های انار در پاییز سرد

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۱۴ ب.ظ

بوی اسپندُ ، نوای مداحی ، همراه با تزئیناتی ساده یا پر زحمت ، که چاشنی عاشقانگی را حمل می کند ، دنیایی را رقم می زند که به آن می گویند: ایستگاه صلواتی.

با وجود این دنیای پر از اشتیاق است، که قدم زدن در خیابان های شهر لذت بخش می شود ، اصلن بساط چایی با این وصف ناب دیوانه کننده ترین شعری است که می توان در پاییز به واسطه ی محرم سر داد! 

بیشتر از این شعر دیوانه ، شاعرهای بی قرارش را دوست دارم که انگار نمی خواهند بی خیال حال دادن به مردم شوند، با چای هایی که طعم هلش آدم را مست می کندُ دارچینش هوش از سر می برد؛ آن هم در این پاییز سرد که یک های گرم هم حال آدم را اساسی سر جایش می آورد چه برسد به یک لیوان چای داغ لب سوز!¹

من از طرف خودم می گویم: حسین علیه السلام بی قراریتان را در این سبک عشق بازی مستدام بدارد که حال آدم را محرمی  نگه می دارد حتی بعد از عاشورا!

شاید شماها با سن کم تان و در این شور و حال جوانی بهتر می دانید که با هم آمدن و با هم رفتن شدت دلتنگی را عجیب بالا می برد ، از اینکه دانه به دانه سیاهی ها را کم می کنید تا آدم کمتر احساس غربت کند سپاس بی نهایت.

شما دانه های بسیار زیبا و خوشگلِ سرخِ انار² در پاییز دل آدم های این شهرید ، چقدر خوشمزه اید شما با گلپر و نمک حسین علیه السلام. 

یک.بعضی ها فقط دکتربازی در می آورند

که ای فغان چای را در لیوان های پلاستیکی نریزید، 

دکتر! به قدر انتقاداتت پول لیوان کاغذی را بدهی ،

مشکل لیوان پلاستیکی حل می شود به خدا!

دو.

  • علی رسولان

کامنت two کامنت

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۲۳ ق.ظ
عطش شما برای خواندن ، ترس از نوشتن را دو چندان می کند، این شب ها درگیر حال و هوای تنها مثبت " + " آنزیم عشق هستم ، و فقط تذکرهای بی قرار شماست که می تواند comment تو comment  را بسازد!

تنها اقبال من برای قانع کردن چشمان منتظر آرام ناآرام اشاره به + است برای فرار از گفتن شرح ما وقع این شب ها! البته فارغ از دغدغه های این شب هایی ام: وصف حال من و نت این بیت زیبا هم هست:

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند

در آخر اگر تشکر نکنم و احساس خوشآیندم را نسبت به تذکر های شما برای نوشتن ابراز نکنم ، احساسی به قدرت هزار اسب بخار در مقابلم صف آرایی می کند که بسیار دوستش ندارم ، پس می گویم: ممنون که دوست دارید بنویسم ، این مختصر شعر زیبا و دوست داشتنی ام که بسیار برایم گران است و عزیز هم تقدیم به شما و همه ی آنهایی که هستند و نیستند!

شدم آخرش اِند نافرمیّات
یه آدم ، که سرتاسرش نقص و عیب

خمار اتّم ، مرد کتم عدم
ته ماجراهای پر نقض و غیب
 
  • علی رسولان

آنزیم عشق

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ

خوشحالم که زنده ام ، و توانستم این نفسِ سرکشِ بدردنخورِ آبروبر را بکشانم تا محرم ابی عبدالله. دیدن علمُ کتلُ سیاهی به من آرامش می دهد ، دیدن تن پوش سیاه قوت قلبم را می افزاید. اینجا، در مُحرم احساس می کنم همه ی شهر مَحرم هستند ، از یک قوم و قبیله ، با یک فامیلی مشترک به نام حسینی.

این حس آشنایی که باعث می شود مهربانی از سر و روی شهر ببارد را عاشقانه می ستایم، به قدر قطره قطره اشک هایی که ریخته می شود روی لپ های آدمیت، چه پای منبر حاج آقا با ذوقُ شوقُ صلابتُ صدای بلند یا کنج هیئت آن گوشه ی انتهایی خلوت رفاقت آرامُ بی سر و صدا!

چقدر خوبی محرم، وقتی می آیی من همانی می شوم که هستم، سیاه! بدون یک ریال ریای اضافی! اصلن دلیل خوب شدنم همین است وقتی اولین گام در معرفی خودم را صادقانه بر می دارم رو سپید می شوم از اینجا به بعد است که تو مرحله به مرحله با بالاترین درجه ی حرارت، پاکی را در وجودم فریاد می زنی و من محرم می شوم به تو.

هر کس که پاکیزگی را با تو تجربه کند تازه می فهمد پاکسان به سلامت خانواده نمی اندیشد و به راحتی می تواند بفهمد همیشه تاژ یک دروغ بزرگ است! تو آنقدر قوی هستی که سپید 3 ، پودر 8 آنزیم تاژ ، سافتلن طلایی و یا هر پاک کننده ی دیگری در مقابل تو بازی های بچه گانه ای هستند که کارشان سرگرم کردن آدم هاست در تعدد کثرات! نه پاک کردن.

با تو بودن را دوست دارم وقتی به من می فهماند معنای پاکی غیر از پاکی است. غیرتر از آنچه که پیام هایش گوش فلک را کر کرده است. دوستت دارم چون تو خواستی دوستت داشته باشم به خاطر تمام خواستن هایت از تو ممنونم.

  • علی رسولان

گل سر بی اهمیت

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۵ ب.ظ

کف تاکسی یه گل سر افتاده بود ، که حتی پاهای منِ با احساس هم رفت روش " احساس غمگینی شدید از این بی احساسی " من نفر اول بودم ، نفرات بعدی هم همینطور ، خلاصه له شدن این گل سر همانُ به فکر فرو رفتنُ ناراحت شدن بیشتر من همان! البته همه ی ناراحتی من به خاطر له شدن اون گل سر نبود ، داشتم به این فکر می کردم که این گل سر بی اهمیت که به راحتی زیر پای ماها داره له میشه حتمن ، صد در صد حتمن " نمی دونم چقد این تعبیر صد در صد حتمن درست باشه " برای دختر بچه ای که این گل سر روی سرش بوده صاحب ارزش و احترام بوده، شایدم براش می مردهُ ، هر روز هزار بار به موهاش می بستشُ واش می کرده ، می دونم دوسش داشته این گل سر رو ، نمیشه که حتی یه لحظه هم تصور کنم دوسش نداشته.

گل سری که برای مای بزرگسال بی اهمیت شده بود ، گل سری که زیر پای دغدغه های بزرگ ما له می شد! دغدغه های بزرگ که چی بگم ؟ دغدغه های مثلن بزرگ! به نظرم همون قد که دغدغه های ما برای ما دغدغه است واسه خیلی ها یه گل سر بی اهمیتِ که تو یه موقعیت مشابه می تونه زیر پای یه دغدغه ی مثلن بزرگ تر له بشه !

امروز صبح به این فکر می کردم که دنیا یه گل سر بی اهمیتِ ، در همه ی شرایط و با هر موقعیتی.


بدبختی نوشت :

امروز با دیدن یه شاپرک از جنس ة نفهمیدم نماز ظهرم رو سه رکعت خوندم یا چهار رکعت ! و یه رکعت احتیاط بهش اضافه شد، پرونده ی نماز عصرمم با دو تا سجده سهو بسته شد! چقد زود صبح هامون فراموش میشه و ظهرهامون غروب می کنه.

  • علی رسولان

درِ عقبُ بزن

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۵ ب.ظ

نماز رو خونده بودیمُ با یکی از بچه ها رفتیم سمت یه مجلسی که تو برنامه ریزی نبود! " البته برنامه ریزی من نه برنامه ریزی او "بعد از مدتها سوار اتوبوس شدم، اونم کی ؟ دقیقن سرشب! یعنی اوج شلوغی؛ همون زمانی که شدیدن باید لفظ زورچپون رو به منصه ظهور برسونی تا بتونی یه کوچولو جا پیدا کنی! تا بعدتر بتونی سوار شی ، سوار شدن همانُ کلی سوژه برای خندیدن و نوشتن همان. البته من نمی خوام درباره سوژه های خنده دار صحبت کنم ، می خوام درباره یه نکته جالبی که توجهم بهش جلب شد بنویسم زیادم طول و تفسیر نمیدم که طولانی بشه پس بخونید لطفن!

اتوبوس تو ایستگاه نگه داشت ، لحظاتی گذشت و دوباره حرکیدن رو آغاز کرد که یهو یه خانومی گفت: آقا نگه دار پیدا میشم! خب تصور کنید تو اون شلوغی یه صدای زنونه ی آهسته ، اصلن امکان رسیدن به جلوی اتوبوس و بدتر از اون به گوش یه راننده ی عبصانیِ خسته ی کوفته ی له له رو نداره! یکی از آقاهای جمع همون دور و بر خیلی آروم گفت ، آقا نگه دار پیدا میشن! اما اتفاق خاصی نیفتاد و همه چیز در خدمت عبور از ایستگاه بود! یه نفر دیگه هم گفت بازم اتفاقی نیفتاد! تا اینکه این رفیق ما! سید با یه صدای بلند گفت، وقتی میگم بلند واقعن بلند اونچنانی که گوش آقای کناری که یه خرده ای هم سن و سالش بالا کشیده بودُ سرش یه ریز تو موبایلش بودُ به نحو جالبی کلیپ نگاه می کرد از شدت بلندی صدا رفت تو هم! و اتوبوس ایستاد.

این تو هم رفتن اخم گوش اون بنده خدا نه اینکه مهم نباشه اما مهم تر از پیاده شدن اون خانوم تو ایستگاه مورد نظرش نبود که معلومم نبود آیا بچه اش رو اجاق هست یا نیست؟ شام درست کرده یا نکرده؟ و هزار تا سوال دیگه ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ...

اما اون نکته ای که توجه من رو بعد از دیدن صحنه ای که قبلن تر ها خیلی دیده بودم جلب کرد این بود که آدم هایی که ما باهاشون زندگی می کنیم منتظرن تا یه ناجی پیدا بشه و سر یکی هم بریده بشه تا مشکلات دور و برشون حل بشه! و اصلن اهل همکاری کردن همگانی نیستن ! انگار عادت کردیم که منتظر باشیم تا دیگران به صورت معجزه آسایی به داد ما برسن! و هممون موقع مشکلات دنبال یه مرد عنکبوتی هستیم " چیزی که به ما القاء می کنن اما خودشون پایبند بهش نیستن "

واقعن چرا وقتی اون خانوم گفت آقا پیاده میشم این خبر پیاده شدن خانوم و جا موندنش پشت شلوغی اتوبوس خیلی سریع و آروم دست به دست نشد تا به گوش راننده برسه! چرا همیشه باید یه نفر پیدا بشه که داد بزنه؟ و چرا باید همیشه یه نفر گوش درد بگیره با داد زدن یکی دیگه ؟ چرا ما اینطوری هستیم ؟

این قضیه یه طرف دیگه هم داره ها! اونم اینه که اگه هممون تو موقعیت اون خانوم باشیم از عالم و آدم توقع کمک داریم و به عالم و آدم فحش می دیم که چرا اینطوریِ ؟ اما اگه رو صندلی نشسته باشیم نسبت به این موقعیت پیش اومده هیچ عکس العمل خاصی انجام نمی دیم و سرمون سرگرم خودمونه به طور اکیداً مطلق! 

او نوشت:

بازم دم چهار تا بسیجی و جوون مرد که هنوزم که هنوز نسبت به مسائل دور و برشون بی تفاوت نیستن گرم!!!

  • علی رسولان

مغز ناغز

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۶ ب.ظ
مشق درد یکی از سخت ترین کارهای دنیاست ، دیدم بلاگ هایی که آدرسشون یا عنوانشون حرف دلِ، نمی دونم؛ حداقل تو شرایط فعلی که اصلن نمی تونم درکشون کنم ، به نظرم نوشتن حرف دل ناممکنِ، از اون ممتنع هایِ بالذاتِ!
الان من کلی حرف دل دارم که نمی تونم بزنم ، بنویسم یا حتی تو خودم هضمشون کنم ، اگه بزنمش که سیاه و کبود میشه دلم نمیاد و اگه بنویسمش آبروریزی میشه. همیشه ی خدا دل خوش بودم به هضم کردنش که اینم جدیدن به جهت رقیق شدن اسید مغزم جوابم کرده، " شبیه دکترایی که مث آب خوردن مریض رو جواب می کنن و انگار نه انگار که دلایلی هستن که بی دلیل از دلالت میفتن و دلایلی نیستن که بی دلیل دلیل می شین! " مع الادامه به عرضتون برسونم که این مغز ناغزِ!!! منم هی گریپاژ می کنهُ! حسابی رفته رو مخم! البته غیر از رقیق شدن اسید مغز، میشه دلایل دیگه ای هم آورد: مث بدی آب و هوا، به نتیجه نرسیدن مذاکرات بین ظریف و هشت تن! ، عبور هر روزه وضع اقتصادی کشور از رو کود! یا حتی دیدن بعضی ها!
به هر حال هر چند با له لهان فرسنگ ها فاصله دارم و بسیار خرسندم از وضع موجود به خاطر همه ی خوبی هایی که هست تا بدی ها خودشون رو نشون بدن و مشخص بشه که خوب هست و بد هم هست ، بسیار به هر حال تر سر حال میام وقتی از انباشت بدی های دور و برم می نویسم.
و حیرونم و نمی دونم تر هستم، که چرا این روزها نسبت به نوشتن از خوبی ها هیچ حس خاصی بهم دست نمیده.

  • علی رسولان

قرار

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۰ ب.ظ
مَعاشِرَالنّاسِ،
إِنَّهُ آخِرُ مَقامٍ أَقُومُهُ فی هذا الْمَشْهَدِ،
فَاسْمَعوا وَ أَطیعوا وَانْقادوا لاَِمْرِ رَبِّکُمْ، فَإِنَّ الله عَزَّوَجَلَّ هُوَ مَوْلاکُمْ وَإِلاهُکُمْ،
ثُمَّ مِنْ دونِهِ رَسولُهُ وَنَبِیُهُ الُْمخاطِبُ لَکُمْ،
ثُمَّ مِنْ بَعْدی عَلی وَلِیُّکُمْ وَ إِمامُکُمْ بِأَمْرِالله رَبِّکُمْ،
ثُمَّ الْإِمامَةُ فی ذُرِّیَّتی مِنْ وُلْدِهِ إِلی یَوْمٍ تَلْقَوْنَ الله وَرَسولَهُ.


هان مردمان!
 آخرین بار است که در این اجتماع به پا ایستاده ام
پس بشنوید و فرمان حق را گردن گذارید؛ چرا که خداوند عزّوجلّ صاحب اختیار و ولی و معبود شماست؛
 و پس از خداوند ولی شما، فرستاده و پیامبر اوست که اکنون در برابر شماست و با شما سخن می گوید
 و پس از من به فرمان پروردگار، علی ولی و صاحب اختیار و امام شماست
 آن گاه امامت در فرزندان من از نسل علی خواهد بود. این قانون تا برپایی رستاخیز که خدا و رسول او را دیدار کنید دوام دارد

این عبارت کنایه آمیز هم خیلی جالب بود ، هم بامزه است هم هشدار دهنده:

 فَإِنَّ آدَمَ أُهْبِطَ إِلَی الْأَرضِ بِخَطیئَةٍ واحِدَةٍ،
 وَهُوَ صَفْوَةُالله عَزَّوَجَلَّ،
 وَکَیْفَ بِکُمْ وَأَنْتُمْ أَنْتُمْ وَ مِنْکُمْ أَعْداءُالله،


آدم به خاطر یک اشتباه به زمین هبوط کرد
 و حال آن که برگزیده ی خدای عزّوجلّ بود
 پس چگونه خواهید بود شما و حال آن که شما شمایید و دشمنان خدا نیز از میان شمایند

+من رو این صفحه خوندم خطبه غدیر رو
  • علی رسولان

بدون هم

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ق.ظ

از یه جایی به بعد ، شدیدن تغییر می کنی ، به من باشه زندگی رو بر اساس سن اینجوری تقسیم بندی می کنم ، 5 تا 15 ، 15 تا 25 ، 25 تا 35 ، 35 تا 50، 50 تا 60، 60 تا مرگ.

الانم من شدیدن تغییر کردم ، ذهنم ، فکرم ، زندگیم ، نگاهم ، اطرافم ، آرزوهام. گاهی شایدم کثیر ، به این سابقه ی حیاتم که یه نگاهی می ندازم هیچ حس خاصی بهم دست نمیده ، اصلن هیچ مسأله ی شگرف یا اتفاق جالب انگیزناکی توش نیست که بخوام بگم آهان اینجا اوجش بود چه تو زندگی چه تو بندگی ، همش مثل این رودهای فصلی که خودشونم نمی دونن با خودشون چند چندن خشک و روون بوده!

نکته ی حال بهم زن تر قضیه اینه که تو شروع هر دوره ، یه ترکیب زشت به نام " تازه فهمیدم " هی تکرار میشه و از اونجایی که این تغییرات اصولن هیچ تأثیر خاصی تو روند تعالی و تغییر شیوه های زندگی نداره " از اونجایی که شاکله ی یه فرد تو سن 1 تا 5 سالگی شکل می گیره " بهترین جمله ای که میشه گفت و محبوب ترین ایده ای که میشه داد اینه که بگم : ای کاش از همون دوره ی اول تا دم مرگ نفهم می موندم ، کاملن یکنواخت و یکسان! بدون هیچ درگیری و دلگیری اضافی.

  • علی رسولان